چهارشنبه ۳۰ مهر ۰۴ ۰۸:۴۳ ۰ بازديد
گفت: شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود، که همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان میآید زود بیایم سلام کنم و بروم ! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیرمستقیم گفته بود حواس مرا پرت میکنند!
عیدها همهاش خانه بودیم و من نمیدانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه میرفتم، پدرم خودش مرا میرساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم.
پدرم مرا خیلی دوست داشت! و حتی میگفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچهها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایهی افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه میرساند شیشهی اتومبیل را بالا میزد که مبادا حرفی بشنوم و من تا مسیر مدرسه ریاضی کار میکردم!
وقتی سر سفره میآمدم باید به فیزیک فکر میکردم چون پدرم میگفت نباید لحظهها را از دست بدهم!
چقدر دلم میخواست یک بار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود و میگفت پنجره باز شود من مریض میشوم.
من حتی باریدن برف را هم ندیدهام!
من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس میرفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگیام پاره نکردم و مایهی افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمولهای ریاضی و فیزیک را بلد بودم
ولی نمیتوانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمیدانم چطور باید نان بخرم! من نمیدانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شدهام اما میترسم با کسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایهمان برای ما آش نذری آورده بود نمیدانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
گفت: یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یک روز میخواهم زیر برف بروم! یک روز میخواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه میترسم، از گوسفند میترسم، مایهی افتخار پدر حتی از خودش هم میترسد!
راستی پدرهای خوب و مهربان به فکر شاگردهای اول کلاس باشید و اگر پدرم را دیدید بگویید فرزندش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
عیدها همهاش خانه بودیم و من نمیدانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه میرفتم، پدرم خودش مرا میرساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم.
پدرم مرا خیلی دوست داشت! و حتی میگفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچهها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایهی افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه میرساند شیشهی اتومبیل را بالا میزد که مبادا حرفی بشنوم و من تا مسیر مدرسه ریاضی کار میکردم!
وقتی سر سفره میآمدم باید به فیزیک فکر میکردم چون پدرم میگفت نباید لحظهها را از دست بدهم!
چقدر دلم میخواست یک بار برف بازی کنم، اما مادر پنجره را بسته بود و میگفت پنجره باز شود من مریض میشوم.
من حتی باریدن برف را هم ندیدهام!
من همیشه کفشهایم نو بود چون با آنها فقط از درب مدرسه تا کلاس میرفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگیام پاره نکردم و مایهی افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمولهای ریاضی و فیزیک را بلد بودم
ولی نمیتوانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست!
من نمیدانم چطور باید نان بخرم! من نمیدانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شدهام اما میترسم با کسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایهمان برای ما آش نذری آورده بود نمیدانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
گفت: یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یک روز میخواهم زیر برف بروم! یک روز میخواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه میترسم، از گوسفند میترسم، مایهی افتخار پدر حتی از خودش هم میترسد!
راستی پدرهای خوب و مهربان به فکر شاگردهای اول کلاس باشید و اگر پدرم را دیدید بگویید فرزندش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است.
- ۰ ۰
- ۰ نظر