چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۰۴ ۱۱:۴۹ ۰ بازديد
داستانی که نشان میدهد نباید عقلمان را دست فرد نادان گرچه مسن و مدعی(پیرزن) بدهیم:
وامق شاهزادهای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بینظیر. او روزی به جهت شکار بیرون میرود ولی بازِ شکاریِ او دیوانهوار او را به این سوی و آن سوی میکِشاند و مسافت طولانی در پی خویش میکشد تا اینکه او را بر خیمه چادری میبیند. خیمهگاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است و نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختری بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون میآید و باز بر شانههای او قرار میگیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانههای عذرا بلند میشود و بر شانه او مینشیند، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است. مهر عذرا در وجود شاهزاده مینشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود.
عذرا او را به لیوان آبی میهمان میکند و داخل چادر میشود، وامق باز میگردد اما گوئی قلبش جا مانده است.
وامق پس از تحقیق زیاد درمییابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادرنشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند!
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا مینهند و چون مدهوش زیبایی او میشود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است میکشد!
با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او میشود و با اصرار زیاد به خواستگاری او میروند و پیرزن که نمیخواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمیشود.
دیگر روز وقتی وامق به محل چادرنشینان میآید میبیند هیچ کس نیست. او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماهها در کوچه و خیابان و شهر به شهر میگردد تا اینکه قبیله عذرا را مییابد و به بهانه درد دندان داخل چادر میشود سرش را روی زانوی عذرا میگذارد و محو تماشای یار میشود .
تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است!
پیرزن میگوید کدام دندان؟ وامق یک دندان را نشان میدهد و او آن را با اینکه سالم است میکشد وقتی از او میخواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان میدهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه میداند دروغ میگوید آن را میکشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است!
«حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست»
کار به دندان چهارم میکشد. اشکبر گونههای عذرا سرازیر میشود. پیرزن در مییابد که او وامق است!
اما با هر اشارهی وامق ادامه میدهد! سیل اشکهای عذرا و پاشنههای پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو میرود و پیرزن همچنان ادامه میدهد تا به دندان سی و دوم میرسد.
وامق نگاه نیمهجانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است. وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده میشود جان میدهد و عذرا مستاصل و ناامید سرش را روی سینه او میگذارد و او نیز جان میدهد.
حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستادهاند و عظمت عشق را نظاره میکنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک میسپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنهی پای وامق ایجاد شده در کنار هم میرویند و ساقههای آنها در هم میپیچد و زیارتگاه عشاق میشود.
«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»
البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومهها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد .
وامق شاهزادهای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بینظیر. او روزی به جهت شکار بیرون میرود ولی بازِ شکاریِ او دیوانهوار او را به این سوی و آن سوی میکِشاند و مسافت طولانی در پی خویش میکشد تا اینکه او را بر خیمه چادری میبیند. خیمهگاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است و نزدیک چادر می شود.
ناگاه دختری بلندبالا و بسیار زیبارو از چادر بیرون میآید و باز بر شانههای او قرار میگیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانههای عذرا بلند میشود و بر شانه او مینشیند، گوئی وظیفه خویش به انجام رسانده است. مهر عذرا در وجود شاهزاده مینشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود.
عذرا او را به لیوان آبی میهمان میکند و داخل چادر میشود، وامق باز میگردد اما گوئی قلبش جا مانده است.
وامق پس از تحقیق زیاد درمییابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادرنشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند!
یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا مینهند و چون مدهوش زیبایی او میشود دندان را پیرزنی که مادر عذرا است میکشد!
با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او میشود و با اصرار زیاد به خواستگاری او میروند و پیرزن که نمیخواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمیشود.
دیگر روز وقتی وامق به محل چادرنشینان میآید میبیند هیچ کس نیست. او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماهها در کوچه و خیابان و شهر به شهر میگردد تا اینکه قبیله عذرا را مییابد و به بهانه درد دندان داخل چادر میشود سرش را روی زانوی عذرا میگذارد و محو تماشای یار میشود .
تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است!
پیرزن میگوید کدام دندان؟ وامق یک دندان را نشان میدهد و او آن را با اینکه سالم است میکشد وقتی از او میخواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان میدهد، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه میداند دروغ میگوید آن را میکشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است!
«حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست»
کار به دندان چهارم میکشد. اشکبر گونههای عذرا سرازیر میشود. پیرزن در مییابد که او وامق است!
اما با هر اشارهی وامق ادامه میدهد! سیل اشکهای عذرا و پاشنههای پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو میرود و پیرزن همچنان ادامه میدهد تا به دندان سی و دوم میرسد.
وامق نگاه نیمهجانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است. وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده میشود جان میدهد و عذرا مستاصل و ناامید سرش را روی سینه او میگذارد و او نیز جان میدهد.
حال تمامی قبیله بر درگاه چادر ایستادهاند و عظمت عشق را نظاره میکنند.
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک میسپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که از پاشنهی پای وامق ایجاد شده در کنار هم میرویند و ساقههای آنها در هم میپیچد و زیارتگاه عشاق میشود.
«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید»
البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومهها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان شد .
- ۰ ۰
- ۰ نظر